Souvenir تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان


Independency ... Something that you always had and like everything else you want more of it...
Trying to shout and wanting all the universe listen to your voice...
Where is my lost and always been independency?

Me As Myself ۹۷-۹-۲۶ ۰ ۰ ۳۲۶

Me As Myself ۹۷-۹-۲۶ ۰ ۰ ۳۲۶


خب قضیه از این قراره که کسی خبر نداره چه خبره...

در واقع هیچ وقت معلوم نبود توی دل ما چی میگذره:) اونقدری که من از همه چی واستون تعریف میکنم همونقدر من خودمم خبر ندارم این همه چی چین!

شایدم میدونم و دارم با جو روانی حاکم جامعه ای که شما آدماشین پیش میرم که راضی باشین...ولی خب میدونی من همیشه به حرف دلم گوش میدم...همه فکر میکنن با دل اونا کنار میام بعد...بعد یهو یه روزی واقعیت رو میشه... یه روزی میشه که دل یه نفر شاد میشه دل یه نفر میشکنه و این وسط دلِ من...خب اون مهم ترینه ولی در نود و نه درصد مواقع میشکنه :)

بگذریم هر چقدر بخوام متنو کش بدم از انسجامش کاسته میشه...

شاید یه موقع دیگه اومدم و یه متن درست و حسابی در مورد اون چیزی که الان توی مغزم بود نوشتم...

پ.ن : بزار قشنگ بگم...یه سری آدما هستن نوستالژی دارن، کالکشن جمع میکنن ( برگای پاییزی، کارت پستال، فندک و شاید قوطی کبریت...)، یه سری خاطراتشونو ورق به ورق یادشونه و خب جذابه، یه سری بلدن شاد کنن ( از اون آدما که کنارشون حوصلت سر نمیره:دی ) کلا میدونی این تفاوتاست که باعث شد "تگ" رو بنویسم...من هیچ کدوم اینا نیستم...من فقط یه چیزی هستم در لحظه هستم ولی قبلش نه XD


Me As Myself ۹۷-۹-۲۵ ۱ ۱ ۳۰۴

Me As Myself ۹۷-۹-۲۵ ۱ ۱ ۳۰۴


آدما گروه بندی میشن...چرایی این قضیه رو نمیدونم ولی میدونم هر روز یه طبقه بندی جدید به این قضایا اضافه میشه.

آدما توی گروه بندی من دوتا دسته میشن اونایی که خوبن و اونایی که به عشق نمیرسن، گروه دوم بهترن!

آدمایی که خوبن یه راه همیشگی و کلیشه ای رو توی زندگیشون انتخاب میکن و توش قدم میزارن. دسته ی اول معمولا به اون چیزی که میخوان میرسن و سختی های زندگیشون بعد از رسیدن به آرمان هاشونه.

گروه دوم ...بهترن! اما معلوم نیست و ممکنه توی هر قالبی اونا رو ببینی. معمولا آرمان هاشون بلنده و همین کار رو سخت می کنه...اول باید به  آرمانات برسی اونجا میشه که مجبور میشی از همه چیزت بزنی و تا بری و برسی اونجا میشه که عشقو توی کل وجودت توی تمام رگ هات و توی تک تک سلول هات حس میکنی اما زندگی خیلی بهت سخت گرفته، تو هم سخت شدی و دیگه نمیتونی اونقدر حس وجودیتو، اون چیزی که بیشتر از بقیه داری رو، ابراز کنی.

بهتر ها همیشه از « از دست دادن» رنج میبرن. اینطور میشه که حاضر میشن اونایی که بیشتر از همه دوستشون دارن رو از دست بدن و بعد دیگه اجازه ی ورود کسی رو به قلب و ذهنشون نمیدن...بهتر ها همیشه بی رحم به نظر میان هر چند اونا دارن با کل وجودشون به جهان رحم میکنن...


#تگ


Me As Myself ۹۷-۹-۲۴ ۱ ۱ ۳۲۰

Me As Myself ۹۷-۹-۲۴ ۱ ۱ ۳۲۰


بزار این پست برای خودش باشد تنهای تنها...رها و آزاد 

جزوی از هیچ کدام از موضوعات قرارش نمیدم تا یاد بگیرم باید زودتر از این حرفا به این نقطه میرسیدم...

اما انگار منتظر بودم

ضمیر ناخودآگاهِ عزیزم باید گفت مرسی که تاب آوردی...مرسی که این چند وقت تحمل کردی و راه رو یواشکی نشونم دادی...حالا منو ضمیر خودآگاه تنبلم باید جبران کنیم:)

وقتی قدم میزاری توی یه راه شاید همون راهی که دوست داشتی باشه شاید دقیقا همون چیزی باشه که میخواستی ولی یادت باشه  هیچ وقت هیچ چیزی به این راحتی به دست نمیاد:)‌پس باید منتظر سختی های راه هم باشی...بجنگ واسه ی هر اون چیزی که دلت میخواد و برس بهش...نمیشه با دنیا دعوا داشت...نمیشه انتظار داشت که تمام بدهکاری هاییاتو از دنیا پس بگیری ولی میتونی به اون چیزی که دوست داری نزدیک بشی...فقط یادت نره خدا همین نزدیکیاست...


یکم حرف دل هایی بود که توی این چند وقت اخیر مونده بود روی دلم و انگاری این آرامشی که بهم رسیده رو باید یه جوری منتشرش می کردم.

رفته بودم که برگردم و الآن برگشتم...با یه عالمه فکر و خیال و خوابآلودگی و آرامش و دلخوشیِ جدید! فکر کنم بهتر باشه یکم اون فکر و خیالا رو اینجا تبدیل کنم به متنایی که دوست داشتنی میشن! تا اون نویسنده ی درونم رو نکشم...تا همه چیز رو فدا نکنم...تا بعدا یه روزی مثل امروز حسرت یه روزایی از زندگیمو نخورم:)



Me As Myself ۹۷-۹-۲۴ ۰ ۱ ۳۰۰

Me As Myself ۹۷-۹-۲۴ ۰ ۱ ۳۰۰


سه سال پیش بود. در چشم به هم زدنی گذشت. کنکور دادم! رتبه ام خوب بود! خوشحال بودم. حاجی کل بازار را شیرینی داد. از همه پرس و جو کرد. در نهایت مرا پیش یکی از مشاورین سرشناس برای انتخاب رشته برد. کاری پیش آمد و خودش رفت، قبل از رفتن مطمئن شد پول همراهم هست و خواست که بعد از تمام شدن وقت مشاوره تاکسی بگیرم و به خانه بر گردم. صحبت کردیم و برای اینکه اذیت نشوم همانجا انتخاب رشته ام را در سایت وارد کردیم. برگشتم و منتظر ماندم.

انتظار چیز بدیست! صبر می خواهد. یک دل به اندازه ی دریا می خواهد یا شاید نه به اندازه ی تمام کهکشان ها! من... آن قدر ها هم صبور نبودم؛ دیگر تحمل صبر نداشتم. چند روز مانده به آمدن جواب ها راهی بیمارستان شدم. با آرام بخش حالم کمی بهتر شد. حاجی یک هفته به حجره اش سر نزد. مادری با وجود پادردی که داشت هر روز برای من سوپ و غذای مقوی می پخت که حالم سرجایش بیاید.

جواب ها آمد.

طوفان شد.

حاجی عصبانی شد.

همه ی اوقات می گفت : من عزیزمو دیگه به جاده نمیسپارم! گفتم رتبه ی خوب آورده همینجا یه دانشگاه خوب می ره. نمیخام بدونِ من جایی بره!

و اینطور شد که با ناراحتی خانه نشین شدم. حتی انتخاب رشته ی دانشگاه آزاد هم انجام ندادم. یک سال محرومیت از کنکور دادن کاملا ناامیدم کرد.

دل خوش کرده بودم به گلدان های کنار حوض وسط حیاط. مادری آرام و بی صدا می نشست و برای آمدن پاییز آماده می شد؛ به لطف دستان مهربانش هر سال شال گردنی زیبا و آغشته به گرمای محبت داشتم. اما انگار از همین آخر تابستان ناگهانی چله ی زمستان شد. قلبم گرم بود و ناگهان در عرض چند دقیقه سرد شد و این تغییر دمای ناگهانی بلورِ قلبم را شکست. انگار هر کاری می کردم نمی توانستم با همه ی اینها کنار بیایم. این همه تلاش کردم و به ثمر ننشست. من ثمره ی زندگیِ کسی بودم اما زندگی خودم انگار همین اوج جوانی بی ثمر شد.

حرف شنوی داشتم. نمی شد روی حرف حاجی نه آورد. خودم هم می دانستم علتش چیست. همه می دانستیم از لرزش آرام دستِ من، از قطره اشکِ لجبازِ کنار چشم مادری که آخر افتاد و از نگاه عمیق حاجی و کندوکاوی که در صورتم می کرد همه چیز معلوم بود ولی انگار بعد از این همه سال کسی جرئت نداشت حرفی به میان بیاورد.

شنبه بود که جواب ها آمد و امروز پنجشنبه. حتی آنقدر دل و دماغم را از دست داده بودم که به آسایشگاه هم سر نزدم. یک بار هم خانم ریاحی زنگ زد و جویای حالم شد و پرسید که چرا چند روزیست که به آنجا سر نزده ام ولی تنها جوابی که گرفت "مقداری کسالت دارم حالم خوب بشه حتما میام" بود.

بعد از یک هفته یک گلدان جدید برداشتم و داخل پاکت گذاشتم. روسری ترکمنم را سرم کردم و چادرم را روی سرم انداختم. حاجی حجره بود، مادری هم غذایش را پخته بود و داشت سبزی خوردن پاک می کرد. رفتم شانه اش را بوسیدم و گفتم : من میرم آسایشگاه؛ یک هفتست سر نزدم دلم تنگشه.

مادری بدونِ اینکه چیزی بگوید بلند شد و رفت داخل آشپزخانه. ظرف غذای دو نفره ای را برداشت و برای هر دو مان غذا ریخت و گفت : بچم هر روز اون غذاها رو می خوره. همیشه دست پختم رو دوست داشت.

و باز هم آن قطره اشکِ لجباز که مطمئناً بعد از رفتنِ من تبدیل به باران بهاری می شدند. وسایلم را برداشتم. تاکسی رسیده بود خداحافظی کردم و گفتم : به حاجی هم زنگ می زنم، نگرانش نباشین فداتون بشم.

دستی تکان داد و فاصله گرفتیم. اواسط راه بود که به حاجی زنگ زدم و گفتم که به آسایشگاه می روم و خواستم اگر برایش ممکن است بعد از اینکه نماز مغرب و عشایش را در مسجد خواند به دنبالم بیاید تا به خانه برگردم.

رسیدم! هر چه فاصله مان کمتر می شد اشتیاقِ من بیشتر می شد. در زدم و وارد اتاق شدم. امروز روزِ شانسم بود حالش بد نبود با دیدن گل در دستم لبخندی زد و گفت : نرگسم...

همه ی وسایل دستم را روی تخت گذاشتم و خودم را در آغوشش پرتاب کردم و گفتم : جونم مامانِ قشنگم...

چیزی نگفت، کم حرف می زند؛ مثل همیشه! بوسه ای روی گونه اش کاشتم و گلدان را از پاکت خارج کردم و کنار پنجره گذاشتم. غذا را هم داخل یخچال گذاشتم. مانده بود چادرم که آن را هم تا کردم و به همراه کیفم به آویز کنار اتاق آویزان کردم.

گفتم و گفتم و گفتم، آن هم از همه چیز، از اینکه حاجی قبول نکرد به دانشگاه  بروم و دلگیری ام از او تا لانه ی مورچه ای که تازگی ها در باغچه ی کوچک حیاط خانه پیدا کرده بودم و یکبار وقتی به گل ها آب می دادم ملکه ی لانه را دیده بودم. وقت هایی که کنارش بودم از آن دختر خانم هجده ساله خبری نبود! کسی که کنار مادرم می نشست نرگسِ دوران کودکی ام بود.

یکبار گفتم اما باز هم می گویم کم حرف می زند اما همان موقع هایی که چیزی می گوید تا اعماق لایه های جانم می رود و سرحال می شوم. در جواب تمام گلایه هایم گفت : خدای تو و حاجی یکیست هم او را می بیند هم تو را. تمام این ها حکمت است. کمی مکث کرد و ادامه داد: ناامید باشی یعنی به خدایت باور نداری.

سری تکان دادم و سرم را روی پاهایش گذاشتم.آرام آرام موهایم را نوازش کرد و بعد برایم همه را بافت. خوشگل شده بودم!



Me As Myself ۹۷-۶-۱۹ ۲ ۲ ۳۱۲

Me As Myself ۹۷-۶-۱۹ ۲ ۲ ۳۱۲


عشق واژه ی غریبی نیست در این زندگی...

حداقل از این همه عشق موجود در این جهان اندکی به ما هم رسیده.

آنجاهایی که رمان عاشقانه ای می خوانم و پر از حس خوب می شوم یا آنجایی که آهنگ عاشقانه ای گوش می دهم و با آن همراه می شوم.

عشق واژه ی غریبی نیست؛ در این زندگی تنها به یاد می آورم آن روز که عشق را دیدم قول داد در این نزدیکی ها پیدایش نشود^^


Me As Myself ۹۷-۵-۰۸ ۰ ۱ ۳۴۷

Me As Myself ۹۷-۵-۰۸ ۰ ۱ ۳۴۷



چشم انتظارت را به امید که به در دوخته ای؟
منتظر کدام شاهزاده و کدام زیباروی بهشتی هستی تا روزی بیاید و حال خوب را هدیه کند؛
از کجا معلوم که مهمان نباشد؟ هدیه اش را بدهد و تو دل بدهی و آن برود...
هدیه اش ارزشمند است پیش خودت نگه دار اما دلت چه؟
مطمئنی آن کس که قدم می گذارد به خلوت زیبای جهانت لایقش هست؟
چرا منتظری؟
آماده شو...آن لباسی که بیشتر از همه دوست داری بپوش. خودت را زیبا ترین فرزند آدم از بَدو خلقت بدان و قدم به جهان بیرون بگذار؛
برو به آنجا که حالت را خوب کند و برای خود هدیه ای آماده کن...
اینجا دیگر خدا به تو هدیه می دهد و قبل از آنکه بفهمی انتظار یعنی چه حال خوب را به تو خواهد بخشید... 
دل و جانت را به پر از مهر خواهد کرد و ادم هایی همیشگی پا به زندگیت خواهند گذاشت.

Me As Myself ۹۷-۵-۰۳ ۰ ۱ ۳۹۷

Me As Myself ۹۷-۵-۰۳ ۰ ۱ ۳۹۷


باز گرم شد خونِ من تووی رگ

باز حل شد ، کلِ من تووی سم

باز تر شد ، تووی هم غوطه ور

باز محو شد ، کل شهر تووی من

قرارمون باشه جمعه شب رفیق

یه آرامش مطلق توو کلبه ی گلیم

یه حس مبهم درست میونِ داشتن

که میگه میشه باشم ، میشه هم نباشم

فروش بینهایت از توو گیشه هام

از کلیشه هام از صدای لرزِ ریشه هام

ترسِ بیشه زار ، سدِ بی شکاف

فریاد و نعره ای که داشت سینه میشکافت

این شروع بود ولی پایانی نداشت

بارونی نباش ، زندگی همینه

با بیرون غریبه ، نقاش عقیده

خوش اومدی بچه تو هم به جزیره

بین تاریکا و روشنای مغزِ من یه خط هست

یه خط صاف درست از شعاع به مرکز

یه غیرممکن از لحاظ تمام هندسَت

یه عدد که پشت پرده بود أ بین صفر و صد

تمام این مختصات جزیره ی منه

عزیزم تنهاییام قبیله ی منه

بیا این نجومو از سرم بگیر

که یه نقطه از توو اون یه عالمه

من دنیایی دیدم که قاعده نداشت

جبر و قانون و حادثه نداشت

گذشتی نداشت ، آینده نداشت

در لحظه بود همه حاصلِ تلاش

وقتی قانون بدرقه ــَم میکرد به سمت یه جای دیگه أ مغزم

باید فکر اینجاشو میکرد

وقتی دستاش رو دستم بود و نمیترسید أ دوری مقصد

باید فکر اینجاشو میکرد

توقع بود بفهمی نه اینکه من بفهمونم

توقع بود بگردی نه اینکه من بگردونم


دانلود آهنگ جزیره از صادق


Me As Myself ۹۷-۴-۱۶ ۰ ۲ ۳۳۷

Me As Myself ۹۷-۴-۱۶ ۰ ۲ ۳۳۷


من معمولا اسم فیلم ها، بازیگر ها، نویسنده ها، کتاب ها و این جور قضایا رو از یاد میبرم و خب اعتقاد دارم اصل تاثیریه که روی ذهن آدم میذارن!
اما اینجا یادمه^^ چون توی دو سه هفته ی گذشته دیدمش!
فصل دوم از سریال "سیزده دلیل برای اینکه"
نمیدونم دیدین یا نه پس توضیح میدم:)
اون روزی که تایلر فهمید سایرس بعد از طلاق پدر و مادرش پیش روانشناس میره شوکه شد و اونو توی گروه بچه سوسولا طبقه بندی کرد:|
عایا واقعا اینطوره؟
چرا باید روی یه آدم همچین تگی رو گذاشت؟
چرا وقتی تلاش میکنیم واسه ی مشکلاتمون راه حل های بهتری پیدا کنیم بهمون تگ میچسبونن و ما رو منزوی میکنن؟

#تگ

Me As Myself ۹۷-۴-۱۵ ۰ ۱ ۳۲۱

Me As Myself ۹۷-۴-۱۵ ۰ ۱ ۳۲۱


خب میدونی همه ی آدما آزادن که هر کاری انجام بدن فقط یه سریا توی بند گیر میکنن

عنکبوت های زیادی توی زندگی های هممون هست که میان و تار میبندن به گوشه و کنارای زندگیمون و همون وسط اگه حواسمون نباشه بین این تارها گیر میکنیم.

خب اینطور که معلومه باید یه وقتایی خونه ی دلمونو گرد گیری کنیم؟!!!

یا هم اجازه بدیم که توی این اتفاقا گیر کنیم و دست و پا بزنیم:|

خوشی های زندگی دووم چندانی نمیاره

چند روز اول تابستون خوش میگذره چون هنوز دستت بند پروژه و کارای دانشگاهه. هنوز درگیر اون حجم از تنهایی میون یه عالمه آدمی و به تنهایی خالص عادت نکردی. هنوز داغی و نمیفهمی واسه ی این تعطیلات باید با یه تنهایی عظیم که هیچ وقت باهاش رو به رو نشده بودی سر کنی:)

وقتی بر میگردی دلت تنگه...انقدر از برگشتنت خوشحالی که حد نداره ولی وقتی میبینی جایی واسه برگشتنت وجود نداشته دلت میخاد میتونستی و فرار میکردی.

اینطور میشه که میری اینستا و یه جمله استوری میکنی:) 

Es gibt keinen Ort zu entkommen

پ.ن: قبلا هاااا درس میخوندم که یه چیزی یاد بگیرم الان صرفا واسه پیدا کرد یه راه فرار دارم درس میخونم. از علم استفاده ی ابزاری نکرده بودم که اینم انجام دادم:|


Me As Myself ۹۷-۴-۱۰ ۰ ۱ ۳۱۶

Me As Myself ۹۷-۴-۱۰ ۰ ۱ ۳۱۶


۱ ۲