خب قضیه از این قراره که کسی خبر نداره چه خبره...
در واقع هیچ وقت معلوم نبود توی دل ما چی میگذره:) اونقدری که من از همه چی واستون تعریف میکنم همونقدر من خودمم خبر ندارم این همه چی چین!
شایدم میدونم و دارم با جو روانی حاکم جامعه ای که شما آدماشین پیش میرم که راضی باشین...ولی خب میدونی من همیشه به حرف دلم گوش میدم...همه فکر میکنن با دل اونا کنار میام بعد...بعد یهو یه روزی واقعیت رو میشه... یه روزی میشه که دل یه نفر شاد میشه دل یه نفر میشکنه و این وسط دلِ من...خب اون مهم ترینه ولی در نود و نه درصد مواقع میشکنه :)
بگذریم هر چقدر بخوام متنو کش بدم از انسجامش کاسته میشه...
شاید یه موقع دیگه اومدم و یه متن درست و حسابی در مورد اون چیزی که الان توی مغزم بود نوشتم...
پ.ن : بزار قشنگ بگم...یه سری آدما هستن نوستالژی دارن، کالکشن جمع میکنن ( برگای پاییزی، کارت پستال، فندک و شاید قوطی کبریت...)، یه سری خاطراتشونو ورق به ورق یادشونه و خب جذابه، یه سری بلدن شاد کنن ( از اون آدما که کنارشون حوصلت سر نمیره:دی ) کلا میدونی این تفاوتاست که باعث شد "تگ" رو بنویسم...من هیچ کدوم اینا نیستم...من فقط یه چیزی هستم در لحظه هستم ولی قبلش نه XD