بایگانی شهریور ۱۳۹۷ :: Souvenir تایتل قالب طراحی سایت سئو قالب بیان


۱ مطلب در شهریور ۱۳۹۷ ثبت شده است

سه سال پیش بود. در چشم به هم زدنی گذشت. کنکور دادم! رتبه ام خوب بود! خوشحال بودم. حاجی کل بازار را شیرینی داد. از همه پرس و جو کرد. در نهایت مرا پیش یکی از مشاورین سرشناس برای انتخاب رشته برد. کاری پیش آمد و خودش رفت، قبل از رفتن مطمئن شد پول همراهم هست و خواست که بعد از تمام شدن وقت مشاوره تاکسی بگیرم و به خانه بر گردم. صحبت کردیم و برای اینکه اذیت نشوم همانجا انتخاب رشته ام را در سایت وارد کردیم. برگشتم و منتظر ماندم.

انتظار چیز بدیست! صبر می خواهد. یک دل به اندازه ی دریا می خواهد یا شاید نه به اندازه ی تمام کهکشان ها! من... آن قدر ها هم صبور نبودم؛ دیگر تحمل صبر نداشتم. چند روز مانده به آمدن جواب ها راهی بیمارستان شدم. با آرام بخش حالم کمی بهتر شد. حاجی یک هفته به حجره اش سر نزد. مادری با وجود پادردی که داشت هر روز برای من سوپ و غذای مقوی می پخت که حالم سرجایش بیاید.

جواب ها آمد.

طوفان شد.

حاجی عصبانی شد.

همه ی اوقات می گفت : من عزیزمو دیگه به جاده نمیسپارم! گفتم رتبه ی خوب آورده همینجا یه دانشگاه خوب می ره. نمیخام بدونِ من جایی بره!

و اینطور شد که با ناراحتی خانه نشین شدم. حتی انتخاب رشته ی دانشگاه آزاد هم انجام ندادم. یک سال محرومیت از کنکور دادن کاملا ناامیدم کرد.

دل خوش کرده بودم به گلدان های کنار حوض وسط حیاط. مادری آرام و بی صدا می نشست و برای آمدن پاییز آماده می شد؛ به لطف دستان مهربانش هر سال شال گردنی زیبا و آغشته به گرمای محبت داشتم. اما انگار از همین آخر تابستان ناگهانی چله ی زمستان شد. قلبم گرم بود و ناگهان در عرض چند دقیقه سرد شد و این تغییر دمای ناگهانی بلورِ قلبم را شکست. انگار هر کاری می کردم نمی توانستم با همه ی اینها کنار بیایم. این همه تلاش کردم و به ثمر ننشست. من ثمره ی زندگیِ کسی بودم اما زندگی خودم انگار همین اوج جوانی بی ثمر شد.

حرف شنوی داشتم. نمی شد روی حرف حاجی نه آورد. خودم هم می دانستم علتش چیست. همه می دانستیم از لرزش آرام دستِ من، از قطره اشکِ لجبازِ کنار چشم مادری که آخر افتاد و از نگاه عمیق حاجی و کندوکاوی که در صورتم می کرد همه چیز معلوم بود ولی انگار بعد از این همه سال کسی جرئت نداشت حرفی به میان بیاورد.

شنبه بود که جواب ها آمد و امروز پنجشنبه. حتی آنقدر دل و دماغم را از دست داده بودم که به آسایشگاه هم سر نزدم. یک بار هم خانم ریاحی زنگ زد و جویای حالم شد و پرسید که چرا چند روزیست که به آنجا سر نزده ام ولی تنها جوابی که گرفت "مقداری کسالت دارم حالم خوب بشه حتما میام" بود.

بعد از یک هفته یک گلدان جدید برداشتم و داخل پاکت گذاشتم. روسری ترکمنم را سرم کردم و چادرم را روی سرم انداختم. حاجی حجره بود، مادری هم غذایش را پخته بود و داشت سبزی خوردن پاک می کرد. رفتم شانه اش را بوسیدم و گفتم : من میرم آسایشگاه؛ یک هفتست سر نزدم دلم تنگشه.

مادری بدونِ اینکه چیزی بگوید بلند شد و رفت داخل آشپزخانه. ظرف غذای دو نفره ای را برداشت و برای هر دو مان غذا ریخت و گفت : بچم هر روز اون غذاها رو می خوره. همیشه دست پختم رو دوست داشت.

و باز هم آن قطره اشکِ لجباز که مطمئناً بعد از رفتنِ من تبدیل به باران بهاری می شدند. وسایلم را برداشتم. تاکسی رسیده بود خداحافظی کردم و گفتم : به حاجی هم زنگ می زنم، نگرانش نباشین فداتون بشم.

دستی تکان داد و فاصله گرفتیم. اواسط راه بود که به حاجی زنگ زدم و گفتم که به آسایشگاه می روم و خواستم اگر برایش ممکن است بعد از اینکه نماز مغرب و عشایش را در مسجد خواند به دنبالم بیاید تا به خانه برگردم.

رسیدم! هر چه فاصله مان کمتر می شد اشتیاقِ من بیشتر می شد. در زدم و وارد اتاق شدم. امروز روزِ شانسم بود حالش بد نبود با دیدن گل در دستم لبخندی زد و گفت : نرگسم...

همه ی وسایل دستم را روی تخت گذاشتم و خودم را در آغوشش پرتاب کردم و گفتم : جونم مامانِ قشنگم...

چیزی نگفت، کم حرف می زند؛ مثل همیشه! بوسه ای روی گونه اش کاشتم و گلدان را از پاکت خارج کردم و کنار پنجره گذاشتم. غذا را هم داخل یخچال گذاشتم. مانده بود چادرم که آن را هم تا کردم و به همراه کیفم به آویز کنار اتاق آویزان کردم.

گفتم و گفتم و گفتم، آن هم از همه چیز، از اینکه حاجی قبول نکرد به دانشگاه  بروم و دلگیری ام از او تا لانه ی مورچه ای که تازگی ها در باغچه ی کوچک حیاط خانه پیدا کرده بودم و یکبار وقتی به گل ها آب می دادم ملکه ی لانه را دیده بودم. وقت هایی که کنارش بودم از آن دختر خانم هجده ساله خبری نبود! کسی که کنار مادرم می نشست نرگسِ دوران کودکی ام بود.

یکبار گفتم اما باز هم می گویم کم حرف می زند اما همان موقع هایی که چیزی می گوید تا اعماق لایه های جانم می رود و سرحال می شوم. در جواب تمام گلایه هایم گفت : خدای تو و حاجی یکیست هم او را می بیند هم تو را. تمام این ها حکمت است. کمی مکث کرد و ادامه داد: ناامید باشی یعنی به خدایت باور نداری.

سری تکان دادم و سرم را روی پاهایش گذاشتم.آرام آرام موهایم را نوازش کرد و بعد برایم همه را بافت. خوشگل شده بودم!



Me As Myself ۹۷-۶-۱۹ ۲ ۲ ۳۱۷

Me As Myself ۹۷-۶-۱۹ ۲ ۲ ۳۱۷